شنبه ۹ دی ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۹

ششمین جشنواره تئاتر شهر؛

کمی نمایش با طعم خستگی

از آثار ششمین جشنواره تئاتر شهر

سینماپرس: بیشتر آثار ششمین جشنواره تئاتر شهر ملال‌انگیز و خسته‌کننده‌اند. همه چیز به پوستر جشنواره می‌ماند. گویی باید همانند شخصیت مرکزی پوستر نقاب خنده بر صورت زد؛ زیرا به زیرش هیچ نشانی از دلخوشی نیست.

به گزارش سینماپرس، روزهای پایانی جشنواره تئاتر شهر در پردیس تئاتر تهران را تجربه می‌کنیم. جشنواره‌ای که شاید بتوان گفت تنها جشنواره تئاتری صاحب کاخ جشنواره در ایران باشد، البته چندان گرمی هوای زمستانی تهران را ندارد. جشنواره کم‌فروغ‌تر از ادوار سابق خود است وبا حضور اندک علاقه‌مندان در منطقه پانزده تهران دنبال می‌شود؛ اما آیا مخاطبان نمایش‌های درخوری را در این ایام از دست داده‌اند؟ پاسخ به شدت منفی است.

در این نگاره قصد دارم به چند نمایش اشاره داشته باشم که برخی انتظارات را برای تماشای نمایشی درخور تحریک می‌کرده و برخی از بیرون به نظر قابل توجه می‌آمدند؛ اما در نهایت مخاطب را نومید از سالن تئاتر بدرقه کرده‌اند.

«بیست‌متری» حاصل همکاری کهبد تاراج و رضا بهرامی در کلیت داستان سه نفر از اهالی جوادیه است که مشترکاً‌ به دست یک نفر به قتل رسیده‌اند. آنان در مونولوگ‌های مختص به خود داستان زندگی خود، شمال علقه‌اشان به جوادیه، اهمیت محله در شکل‌گیری شخصیتشان، علایقشان و آنچه بدان شهره بوده‌اند را برای مخاطب نقل می‌کنند و پایان هر مونولوگ با مرگ عجیبشان تمام می‌شود. در نهایت شخصیت چهارم که علی الظاهر قالبی مذهبی دارد، در قامت یک قاتل سریالی ظاهر می‌شود که قصدش زدودن گناهکاران از بستر بیست‌متری جوادیه بوده است. او یک راننده تاکسی تهرانی است.

نمایش بهرامی قرار است ما را با ابعاد تیره وقایعی در ابتدای دهه شصت آشنا کند. البته ما نمی‌دانیم این وقایع مستند است یا ابعادی خیالی دارد؛ اما قرار است در قالب یک داستان به ما ارائه شود. حال مسئله این است که داستان به چه شکل و نحوی به ما ارائه می‌شود. آنچه می‌بینیم مونولوگ است. مونولوگ‌هایی که نمی‌دانیم برای چه به زبان می‌آید. نمی‌دانیم چرا باید چند روح برای ما از کرده‌ها و نکرده‌هایشان بگویند و چرا در این اعتراف‌ها، چنان ابهام و پرده‌پوشی وجود دارد. پس به نظر با یک تناقض روبه‌روییم. تناقض نمی‌تواند گره ماجرا را حل کند؛ پس در ورطه احساسات و برون‌ریزی عاطفه می‌افتد و بازیگر می‌خواهد با اغراق در آنچه ارائه می‌دهد، ما را به دنیایی می‌برد که با آن رئالیسم مدنظر نمایش تنافر دارد.

نتیجه کار یک دنیای تیره و تار است که با آن جوادیه خاطره‌انگیز فاصله دارد. بیشتر دلت می‌خواهد ندانی جوادیه کجاست و به کجا ختم می‌شود. بامزه بودن تابلو جوادیه در ژاپن هم بی‌ارزش از آب درمی‌آید و ما با تلخی ماجرا به قضیه ادامه می‌دهیم.

در نمایش «هویت» نیز که چندان نسبتی با مفاهیم شهری نداشت، وضعیت تلخکامی عیان و محسوس است. نمایش حسین پیرعلمی داستان دوران فاشیستی آرژانتین است که با استفاده از شکنجه سفید، حکومت به خواسته‌های خود دست می‌یابد و آدم‌ها را به سوی نوعی الیناسیون پیش می‌برد. با این کار نسبت به بسیاری از آثار یک سروگردن بالاتر است؛ اما طراوتی ندارد و نمی‌تواند به مخاطب انرژی دهد.

بازی‌های استیلیزه و ایستا، مجسمه‌وار و پرسکون و در بیشتر مواقع خشن باعث می‌شود در خود فرو رویم و از وحشت یک حکومت نظامی در میان تاریکی مخفی شویم.

نمایش «فکت» اثر فرزین نوبرانی نیز اقتباسی آزاد از مکبث شکسپیر است که در آن به جای تاج شاهی قرار است تاج نویسنده برتر سال بر سر مکبث نهاده شود. نویسنده‌ای زرد برای رسیدن به موفقیت دست به قتل دوست نویسنده‌اش می‌زند. داستان مقتول از دید او و همسرش شاهکار ادبی است، داستان تحرکات سیاسی هیتلر و دیگر دیکتاتورها در جهنم برای به دست آوردن قدرت. در نمایش نیز نویسنده بازنده برای رسیدن به قدرت دست به همان اعمال خشونت‌آمیز هیتلری در کشتن و از سر راه برداشتن می‌زند و در جهان سه خواهر جادوگر غوطه‌ور می‌شود.

«فکت» نیز نسبتی با شهر و اولویت‌های جشنواره ندارد و برخلاف مکبث گرم چون خون تازه شکسپیر، سرد و بی‌روح است؛ گویی هیچ خونی در رگ‌هایش جاری نیست و نمی‌تواند به حیاتش ادامه دهد. جنازه نمایش با آخرین نفس‌هایش روی صحنه سیاه سالن استادمحمد حرکت می‌کند و چند خمیازه و چشم بستن ناقابل نصیبمان می‌کند. خشکی مزاج می‌آورد همچون آسمانی قهاری که این روزها نصیب تهران شده است.

وضعیت برای نمایش «آواز ستاره‌ها» نیز خوب نیست. متن مهرداد کوروش‌نیا تلاش فاجعه‌باری برای خلق داستانی تین‌ایجری با حال و هوای سریال‌های ترکی است. به قدری خام و هوایی است که بدون دلیل دخترکی ایدزی می‌شود و رگش را می‌زند. اگرچه موردی چون خودکشی و ایدز از مصایب شهری به حساب می‌آید؛ ولی این نمایش نیز فاقد طراوت لازم است. گیرایی لازم را ندارد و بیشتر به یک بزک می‌ماند.

نمایش «۲۳» کاری از مسلم خراسانی نیز وضعیت مشابهی را پی می‌گیرد. مردی که مدام می‌میرد و زنده می‌شود، در نهایت در مرگ ۲۳ ام خود جان به در نمی‌برد و می‌میرد و خانواده فقیرش در وضعیت استیصالی قرار می‌گیرند. نمایش در روایت الکن و در سکوت مصّر است. مدام بازیگر نقش پدر تغییر پیدا می‌کند و مخاطب نمی‌داند چرا باید به چنین مالیخولیایی توجه کند. اصلاً قرار است چه بگوید؟ شاید موقعیت ابزورد نمایش یادآور جهان نمایشنامه «آمده» یونسکو باشد؛ اما نمایش هیچ نشانی از آن خیال‌پردازی شیرین یونسکو را ندارد. در عوض می‌خواهد در تیرگی رئالیسمی منحط قدم بگذارد و در آن غرق شود.

به نظر می‌رسد تهران خیال را از هنرمندانش دزدیده است. آنان نمی‌توانند از تخیل بهره‌ای برند و داستان را رها می‌کنند. برای خلق و آفرینش در دام فُرم‌های اشتباه می‌افتند و ارزش فُرم را نیز از بین می‌برند. همه چیز به همان پوستر مازیار تهرانی بازمی‌گردد. بلبشوی شهری بر دوش و درون مردی که پشت نقابی خندان مخفی  شده است. گویی کسی نمی‌تواند در این تهران بخندد و هنرمندی که نقاب در دست دارد هم نمی‌تواند از این نقاب کمدی بهره‌ای برد و نتیجه یک ملال درازمدت است.

*تسنیم

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.