جمعه ۶ دی ۱۳۹۸ - ۱۸:۰۲

حذف اسلام از چهره بوسنی در سینمای غرب

سینمای غرب

سینماپرس: با گذشت حدود ۳۰ سال از جنگ در شبه‌جزیره بالکان و نسل‌کشی مسلمانان بوسنی، سینمای غرب همچنان از ارائه روایتی صادقانه و دقیق از مردم بوسنی پرهیز می‌کند.

به گزارش سینماپرس، درباره جنگ شبه جزیره بالکان و نسل‌کشی مردم بوسنی به دست صرب‌ها تا به‌حال فیلم‌های کمی ساخته شده است و در بین همین تعداد کم نیز فیلمی که چهره‌ای واقعی از زندگی، اعتقادات و چرایی ظلم‌هایی که بر این مردم روا شد را نشان دهد، بسیار کم است. در گزارش پیش‌رو به بررسی تعدادی از ساخته‌های غربی و شرقی، در مورد این جنگ می‌پردازیم.


گرباویتسا
گرباویتسا (راز اسما) یا (Grbavica: The Land of My Dreams) نام فیلمی است در ژانر درام، جنگی و اجتماعی، به کارگردانی و نویسندگی «یاسمیلا ژبانیچ» محصول سال ۲۰۰۶.

گرباویتسا نام منطقه‌ای در حومه سارایوو، پایتخت بوسنی و هرزگوین است. داستان فیلم در جریان جنگ‌های داخلی بوسنی، بین صرب‌ها و مسلمانان در دهه نود میلادی می‌گذرد. «اسما» زنی مسلمان است که با دختر ۱۲ ساله‌اش «سارا» در این منطقه و در این برهه زمانی سخت زندگی می‌کند. او برای تأمین هزینه‌های زندگی، سخت کار می‌کند. در این بین دخترش با کلاس مدرسه خود قصد دارد به سفری برود، اما ۲۰۰ یورو هزینه سفر، پول زیادی برای اسماست. او برای تأمین این پول مجبور می‌شود در بار شبانه کار کند. در نهایت پول سفر تأمین می‌شود، اما مشکلی دیگر پیش می‌آید. اسما به دخترش گفته پدرش در جنگ بوسنی شهید شده است. بچه‌هایی که پدرشان شهید هستند بدون پول به سفر می‌روند، اما نام سارا، دختر اسما در بین این شاگردان نیست. سارا در پی کشف رازی است که مادرش اِسما نمی‌داند چگونه بیانش کند...

فیلم گرباویتسا، داستان تکان دهنده‌ای دارد. در این فیلم مخاطب قرار است با زنی روبه‌رو شود که یک قربانی جنگی است و حالا و پس از پایان جنگ هم مجبور است با تبعات وحشتناک بجا مانده از این جنگ، زندگی و روزگارش را بگذراند.

همین شروع باعث می‌شود مخاطب بخواهد پای روایت فیلم بنشیند و زندگی سخت این مادر و دختر بینوا را دنبال کند ولی در ادامه داستان بیشتر به سمت یک درام معمولی سوق پیدا می‌کند تا داستان زنی که جنگ حتی پس از سال‌ها گریبانش را رها نکرده است. در گرباویتسا مخاطب مانند دیگر فیلم‌های مربوط به جنگ بوسنی هیچ اثری از بوسنی واقعی و مردم مسلمان نمی‌بیند. تأکید کارگردان برای نشان دادن یک کشور تنها لائیک و نه مسلمان، مخاطب را به یاد سریال‌های ترکی می‌اندازد که شاید از صد زن یکی روسری به‌سر داشته باشد!

در فیلم گرباویتسا مخاطب تنها زمانی که زنان قربانی دور هم جمع می‌شوند و آن هم گویی به ناچار یک یا دو زن با حجاب را در حاشیه تصاویر گنجانده است و از دور نشان داده که بگوید همه اقشار زنان بوسنی مورد ستم قرار گرفته‌اند. این رویکرد کارگردان با توجه به تصاویری که پیش از این غرب از جنگ و مردم بوسنی در ذهن مخاطبان ساخته بود، کاملاً همخوانی داشت و به بیان دیگر فیلم گرباویتسا قرار نیست چیز جدیدی به مخاطبش سوای ساخته‌های غربی قبل از خود عرضه کند.

دو شخصیت زن اصلی فیلم که اسما و دخترش سارا هستند در طول فیلم به عنوان قربانی به تصویر کشیده می‌شوند و مخاطب از ابتدای فیلم می‌بیند که سارا مدام ادعا می‌کند دختر یک شهید است ولی در انتها مشخص می‌شود او فرزند حرامزاده‌ای است که حاصل تعرض سربازان صرب است... شاید استفاده از کلمه «شهید» تنها قسمت این فیلم است که به مخاطب یادآوری می‌کند با خانواده‌ای مثلاً مسلمان روبه‌رو است ولی این قضیه در انتهای داستان و با عوض شدن پدر شهید با متجاوز، رنگ می‌بازد و گویی همین یک کلمه هم از داستان جدا می‌شود. فیلم گرباویتسا با توجه به اینکه یک فیلم ساخته اروپای شرقی است، نتوانست فروش قابل توجهی داشته باشد ولی در زمان خودش با موفقیت‌های بین‌المللی زیادی روبه‌رو شد و منتقدان غربی از آن استقبال کردند. این فیلم موفق به گرفتن جایزه خرس طلایی جشنواره فیلم برلین شد.


در سرزمین خون و عسل
«در سرزمین خون و عسل» یا (In the Land of Blood and Honey) نام فیلمی است در ژانر جنگی، درام و رمانتیک به نویسندگی، تهیه‌کنندگی و کارگردانی «آنجلینا جولی» محصول سال ۲۰۱۱ امریکا.

داستان فیلم درباره زنی به نام «آجلا» است. این زن مسلمان، هنرمند نقاشی است که در شهر «سارایوو» یا پایتخت بوسنی زندگی می‌کند. آجلا در یک غروب زیبا تصمیم می‌گیرد به کلوپ رقص برود تا آنجا کمی تفریح کند! او در این کلوپ به‌صورت اتفاقی با مردی به نام «دانیل» آشنا می‌شود، اما جنگ آغاز می‌گردد و در طول جنگ داخلی بوسنی و هرزگوین، دانیل سرباز صرب دوباره آجلا را در اردوگاه به عنوان اسیر ملاقات و عشق این دو نفر تا زمان کشته شدن آجلا به دست دانیل ادامه پیدا می‌کند...

اینکه شروع فیلم «در سرزمین خون و عسل» بدون هیچ خلاقیتی مانند بیشتر فیلم‌های درجه سه امریکایی از آشنایی دو عاشق در کلوپ، شروع می‌شود به کنار، کارگردان که نویسنده داستان هم است، طی داستان نشان می‌دهد پیش از ساختن این فیلم هیچ گونه تحقیقی در باره مردم بوسنی و نوع نگاه و عاداتشان نکرده است؛ به خاطر همین هم مخاطب در این داستان با شخصیت‌هایی توخالی روبه‌رو می‌شود که احساس واقعی بودن به او نمی‌دهند و دلایل کارهایشان مشخص نیست. شخصیت آجلا که مثلاً قرار است نمادی از زنی مسلمان و ستمدیده باشد که به او در اردوگاه تعرض می‌شود، هیچ شباهتی به چنین شخصیتی ندارد. آجلای فیلمِ در سرزمین خون و عسل، زنی است بدون هیچ‌گونه هویت دینی و اگر دانیل نگوید که چرا تو مسلمان هستی از رفتار و طرز زندگی این زن مخاطب اصلاً متوجه این مطلب نمی‌شود!

شخصیت آجلا به عنوان یک اسیر به تصویر کشیده می‌شود که با رضایت تن به تعرض دانیل می‌دهد و هیچ‌گونه اعتراضی در این میان صورت نمی‌گیرد و گویی صرب‌های عاشق‌پیشه نه از روی خباثت که از روی عشق و دوست داشتن زیادی، جنایات هولناکی درباره زنان بوسنی مرتکب شدند!

فیلم علاوه بر فیلمنامه ضعیف و شخصیت‌پردازی‌های بی‌روح، هدف و مقصدی هم ندارد و در انتها داستان با یک پایان سرهم‌بندی و دم دستی تمام می‌شود و با مرگ آجلا و تسلیم شدن دانیل گویی کارگردان تمام سعی‌اش را کرده تا فیلم را محترمانه جمع کند ولی با توجه به روند بی‌منطق داستان، فیلم مخاطب را در انتها دچار تردید می‌کند که آیا فیلم واقعاً تمام شده یا به اصطلاح قرار است اتفاق خاص دیگری هم بیفتد؟

«در سرزمین خون و عسل» نقدهای منفی منتقدان را به همراه داشت و از نظر فروش در گیشه هم یک فاجعه بزرگ بود، چراکه با بودجه ۱۳ میلیون دلاری و تبلیغات فراوان، تنها توانست ۳۰۰ هزار دلار در گیشه بفروشد. البته آنجلینا جولی در دو فیلم آخر خود که کارگردانی و تهیه‌کنندگی هر دو را خودش بر عهده داشت نیز با شکست بزرگی در گیشه روبه‌رو شد و در فیلم‌های «کنار دریا» و «اول پدرم را کشتند» هم مانند «در سرزمین خون و عسل» نتوانست نظر مخاطبان را جلب کند و نشان داد در نویسندگی، کارگردانی و تهیه‌کنندگی نمی‌تواند موفقیت خاصی در سینمای هالیوود به دست آورد.


فصل کشتن
«فصل کشتن» یا (Killing Season) نام فیلمی است در ژانر اکشن، جنگی و هیجانی به کارگردانی «مارک استیون جانسون» محصول سال ۲۰۱۳ امریکا.

داستان فیلم در باره سرهنگ بنجامین فورد است. این سرهنگ که حالا بازنشسته شده، در گذشته در جنگ بوسنی شرکت داشته است. او برای فراموش کردن جنگ‌ها و جنایت‌هایی که در ارتش امریکا مرتکب شده است در کلبه‌ای در کوهستان و به تنهایی زندگی می‌کند.

در این بین فردی به نام «امیل کواک» که از سربازان صرب بوده و دوستانش در این جنگ کشته شده‌اند و خودش هم در اثر اصابت گلوله سرهنگ فورد مجروحیت سختی پیدا کرده، حالا پس از بهبودی، در پی انتقام و کشتن فردی است که او را به این روز انداخته است. او از طریق یک واسطه هویت سرهنگ فورد را شناسایی می‌کند و به محل سکونت او در امریکا می‌رود... سرانجام فورد و کواک پس از چند روز درگیری و آسیب رساندن به یکدیگر تصمیم می‌گیرند گذشته را فراموش کنند و صلح می‌کنند...

در فیلم «فصل کشتن» قرار است مخاطب نسخه پیر شده رمبو را ببیند و مثلاً تصویر قهرمان امریکایی سالمند ولی حیرت انگیز نشان داده شود. این فیلم به بیننده خود القا می‌کند دود از کنده بلند می‌شود و قهرمان قدیمی امریکایی با وجود کهولت سن هنوز هم در نهایت آمادگی جسمانی و شکست ناپذیری قرار دارد ولی کارگردان در نشان دادن توانایی‌های این سرهنگ بازنشسته به قدری اغراق می‌کند که فیلم را رسماً از ژانر اکشن به سمت تخیلی می‌برد!

اگر از قسمت بلاهای وحشتناکی که هر دو نفر سر یکدیگر می‌آورند و بعد از آن بلافاصله خوب می‌شوند و دوباره به دنبال یکدیگر می‌افتند، بگذریم؛ مسئله داستان اصلی فیلم به میان می‌آید که با توجه به اسناد تاریخی، یک دروغ شاخدار است، چراکه نیروهای امریکایی در بوسنی و صربستان هرگز برای کمک به مردم بی‌گناه مسلمان فرستاده نشدند و برعکس، این نیروها همیشه در جهت کمک به کشتار و جنایات صرب‌ها قدم برداشته‌اند و با وجود این واقعیات، نشان دادن داستان سرباز امریکایی دلسوز در فیلم «فصل کشتن» که به سمت صرب‌های بی‌رحم تیراندازی می‌کند، واقعاً جالب توجه است!

فیلم علاوه بر بی‌سند و مدرک بودن داستان کلی‌اش درباره شخصیت‌پردازی‌ها هم به شدت ضعیف عمل کرده است و مخاطب نمی‌تواند با هیچ کدام از دو شخصیت اصلی همذات پنداری کند.

شخصیت سرهنگ فورد که کلیشه‌ای اغراق‌آمیز است از سرباز امریکایی که بی‌گناه محکوم به ظلم شده و در مقابل شخصیت امیل کواک قرار است به عنوان ظالمی که حالا خود را به‌زور در جایگاه مظلومان قرار داده، به نظر برسد. جالب اینجاست هر دو شخصیت، در پایانی دم دستی به این نتیجه می‌رسند که، چون هر دو قاتل هستند، بهتر است با هم صلح کنند و بروند پی زندگی‌شان!

فیلم فصل کشتن با توجه به نقدهای منفی که داشت، نتوانست مورد توجه جشنواره‌ها قرار گیرد ولی با توجه به بودجه بسیار کم خود توانست حدود یک میلیون دلار در گیشه بفروشد که این فروش هم با وجود بازیگران محبوب و معروف فیلم، بسیار کم بود.


زندگی یک معجزه است
«زندگی یک معجزه است» یا (Life Is A Miracle) نام فیلمی است در ژانر کمدی، جنگی و درام، به کارگردانی «امیر کوستوریتسا» و محصول سال ۲۰۰۴.
داستان فیلم در سال ۱۹۹۲ در بوسنی می‌گذرد. «لوکا» مهندسی صرب است که همراه همسر و پسرش از «بلگراد» به دهکده‌ای دورافتاده در بوسنی آمده است. در همین حین زمزمه‌های آغاز جنگ شنیده می‌شود، اما لوکا خوش‌بین است و واهمه‌ای از جنگ ندارد. با آغاز جنگ، زندگی لوکا نیز از این رو به آن رو می‌شود. همسرش «یاردانکا» که خواننده اپراست با یک نوازنده فرار می‌کند و پسرش «میلوش» به خط مقدم جبهه فرستاده می‌شود. لوکا خوشبینانه منتظر است همسر و پسرش به خانه برگردند، اما یاردانکا برنمی‌گردد و میلوش اسیر می‌شود. ارتش صرب لوکا را وامی‌دارد تا نگهبان زن جوان مسلمانی به نام «ساباها» شود که به اسارت گرفته شده است. چیزی نمی‌گذرد لوکا به زن جوان دل می‌بندد، اما تقدیر این است که اسیر مسلمان با یک اسیر صرب معاوضه شود. اسیر صربی که در عوض زن مسلمان آزاد می‌شود میلوش، پسر لوکاست...

داستان فیلم «زندگی یک معجزه است» در واقع از حمله خرسی بزرگ به خانه لوکا و بی‌خیالی این مرد از شنیدن این خبر شروع و از همان ابتدا مخاطب متوجه می‌شود قرار است با فیلمی کمدی و نمادین روبه‌رو شود.

در زندگی یک معجزه است تصویر بوسنی قبل از شروع جنگ طوری به مخاطب عرضه می‌شود که گویی هیچ درگیری و نشانه‌ای از اختلاف بین مسلمانان و صرب‌ها وجود ندارد و این مرد صرب اصلاً متوجه خطری که در شرف وقوع است نیست و به همین دلیل هم کنایه حمله و ورود خرس وحشی به خانه‌اش در کنار ورود غیر منتظره دختر مسلمان به همین خانه، بسیار معنادار است. اینکه کارگردان صربستانی فیلم محل زندگی مردِ صربِ داستانش را در قلب بوسنی به عنوان کشوری مسلمان که تازه اعلام استقلال کرده است انتخاب می‌کند و زن مسلمان را به عنوان زنی بی‌صاحب که خود را در ابتدای داستان به زندگی مرد صرب تحمیل می‌کند، قابل تأمل است.

در فیلم زندگی یک معجزه است هم مانند دیگر فیلم‌های مربوط به جنگ بوسنی هیچ تصویری از مسلمانان و سبک زندگی‌شان وجود ندارد و تنها شخصیت به اصطلاح مسلمان فیلم، ساباها هم دختری است بدون هیچ گونه هویت مذهبی. او نه در ظاهر و نه در رفتار، شباهتی به یک زن مسلمان ندارد و تنها نام مسلمان را به خاطر فیلمنامه یدک می‌کشد. در نهایت فیلم «زندگی یک معجزه است» با یک پایان‌بندی دم دستی و در حالی که زن مثلاً مسلمان و مرد صرب بر خلاف تمام مخالفت‌ها و جنگ‌ها سوار بر الاغ نمادین فیلم هستند و به‌راه خودشان می‌روند، به پایان می‌رسد. گویی هیچ جنگی در این بین اتفاق نیفتاده است و زندگی باید بدون هیچ وقفه‌ای بین ظالم و مظلوم ادامه پیدا کند. فیلم زندگی یک معجزه است بر خلاف فیلم‌های قبلی کارگردانش به نام‌های «وقتی بابا رفته بود مأموریت»، «زیرزمین» و «رویای آریزونا» نتوانست نظر مثبت منتقدان را به دست آورد و از نظر جوایز بین‌المللی هم دست خالی ماند. این فیلم با بودجه ۸ میلیون دلاری‌اش سر جمع توانست ۵/۱ میلیون دلار بفروشد و برای «امیر مایا کوستوریتسا» و همسرش که تهیه‌کننده فیلم هم بودند، یک شکست مالی بزرگ بود.


«خاکستر سبز» اولین فیلم درباره نسل‌کشی مسلمانان بوسنی

فیلم «خاکستر سبز» نام فیلمی است در ژانر جنگی، درام و هیجانی به نویسندگی و کارگردانی ابراهیم حاتمی‌کیا محصول سال ۱۳۷۲.

داستان فیلم از جایی شروع می‌شود که «هادی» به منظور انجام تحقیقات خود جهت فیلمسازی، روانه کرواسی می‌شود. «عزیز» دوست هادی در جریان مسافرت او به کرواسی با در اختیار قرار دادن یک نوار کاست، یک قطعه عکس و یک نیمه پلاک از وی برای یافتن دختری به‌نام «فاطمه» کمک می‌گیرد. هادی به‌وسیله آشنایی با زنی به‌نام «حنیفه» که آشنا به زبان فارسی است به جست‌وجوی فاطمه می‌پردازند. در این میان هادی پی به رابطه قبلی عزیز و فاطمه برده و متوجه می‌شود آن‌ها قصد ازدواج داشته‌اند... در همین حین پلیس کرواسی هادی را به‌علت نداشتن ویزای آن کشور از کرواسی بیرون می‌کند.

فیلمنامه فیلم خاکستر سبز در سال ۷۲ و یک سال پس از ساخت مستند معروف «خنجر و شقایق» که توسط نادر طالب‌زاده و شهید آوینی در مورد جنگ بوسنی ساخته شد، نوشته و بلافاصله تبدیل به فیلم شد. خاکستر سبز به عنوان اولین فیلم در باره جنگ بوسنی در دنیا شناخته می‌شود و ساختش از این جهت حائز اهمیت است که در زمان تولیدش (دقیقاً در سال دوم جنگ بوسنی) رسانه‌های دنیا همزمان سعی در کمرنگ کردن و از نظر دور کردن جنایات صرب‌ها علیه مردم مظلوم بوسنی داشتند؛ به خاطر همین هم می‌شود گفت که فیلم خاکستر سبز، دقیقاً در زمانی که همه نگاه‌ها از بوسنی دور نگه داشته می‌شد، ساخته شد و اولین قدم در راه نمایش این ظلم، در قالب فیلم بود.

در فیلم خاکستر سبز، مخاطب با چهره‌ای سوای از چیزهایی که بعدها در فیلم‌های غربی از بوسنی ساخته شد، روبه‌رو می‌شود. حاتمی‌کیا در خاکستر سبز به‌خوبی بدنه مسلمان بوسنی را به تصویر کشیده است و نشان داده که جنگ چه سخت، این مردم را درگیر خود کرده است. کارگردان در خاکستر سبز، در اولین برخورد پیرزن مسلمان بوسنیایی و شخصیت ایرانی داستانش، نشان می‌دهد که نام ایران در بوسنی، با نام امام خمینی (ره) شناخته می‌شود و تأثیر انقلاب ایران بر تفکر مردم این منطقه از اروپا را به‌خوبی نشان می‌دهد. حاتمی‌کیا در این فیلم به صورت کلی به حضور نیروهای بشردوستانه هلال احمر ایران و مستشاران سیاسی ایرانی در بوسنی که در واقعیت وظیفه آموزش‌های نظامی، چون خنثی کردن مین، نقشه خوانی و... را به نیروهای بوسنی بر عهده داشتند، اشاره می‌کند. فیلم خاکستر سبز ایراداتی هم دارد، برای مثال فیلم می‌توانست بیشتر روی مخاطب خود تأثیرگذار باشد اگر نویسنده روی داستان پردازی‌اش بیشتر کار می‌کرد و به جای شتابزدگی در روند داستان و کش دار کردن داستان عاشقانه‌اش، روی شخصیت‌پردازی‌ها و هدف اصلی که نشان دادن جنگ و تأثیراتش بر مردم بوسنی بود، تکیه می‌کرد.

البته فیلم با توجه به زمان فشرده فیلمبرداری و بودجه اندک خود و همچنین کارگردانی حاتمی‌کیا که در آن زمان تجربه کنونی را نداشت، قابل قبول از آب در آمده است و راهی را برای مستندسازان در آینده باز کرد؛ راهی که طی چند سال اخیر به ساخت مستندهای تخصصی مانند «مارش میرا»، «داماد بوسنی»، «سال‌های گلوله و زنبق» و... در مورد جنگ بوسنی ختم شد. فیلم خاکستر سبز در زمان خود توانست فشار و اضطراب جنگ را در زندگی مردم بوسنی برای مخاطب خود به تصویر بکشد و صحنه‌های مربوط به درگیری و منفجر شدن خمپاره‌ها، خیلی خوب حس زمان جنگ را به مخاطب انتقال می‌دهد و شاید اگر حمایت بیشتری از این فیلم می‌شد، می‌توانست به اثری ماندگار در ذهن مخاطبان تبدیل شود.

*روزنامه جوان

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.