چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۹

نقد شفاهی آخرین ساخته «رضا عطاران»

شهاب شهرزاد: «ردکارپت» سینمای نفاق و یک شکست مطلق است/ فیلم ارزش‌ها و هویت بومی را نشانه رفته است

رد کارپت*

سینماپرس: شهاب شهرزاد از نویسندگان و منتقدان سینما در خصوص فیلم«ردکارپت» رضا عطاران معتقد است:« این فیلم، دورخیز کرده برای به لجن کشیدن و منکوب کردنِ هویت بومی و باورهای ارزشی. اصلا تمهید اصلی اش برای فروش، «فرش قرمز» نبوده، «خط قرمز» بوده و هر طور توانسته با هویت و نشانه ها و باورها بازی کرده و به وهن حال ایرانیان پرداخته است»

شهاب شهرزاد، منتقد سینما در گفت وگو با خبرنگار سینماپرس در مورد فیلم جدید رضا عطاران گفت: «رد کارپت» بازآمده جریانی توقف زاست که پس از گذر از سال ها دگردیسی و تحولات اجتماعی و فرهنگی در این سرزمین، اینک دیگر بار پرچمش را به دوش گرفته؛ اما از قضا این بار ظاهرالصلاح و هوشمندتر از نمونه های متقدم تر به نظر می رسد.
 

این منتقد سینما یادآور شد: فرش قرمز، یک نمونه  مثال زدنی از سینمایی است که بیماری هولناکش  را در نقاب  سرخوشی و شلوغ کاری، پنهان نگه می دارد.  این درماندگی پنهان در سینمای ما ریشه های تاریخی، جامعه شناختی و صد البته روانشناسانه دارد. در فعالیت های هنری، آن جا که هنرمند، خود را در یافتن مخاطب از شیوه های خلاقه و درست، درمانده می بیند، سرخوردگی اش را به جای درمان و ریشه یابی، نقاب می پوشاند. این، شرحِ کاملِ بیماری روانی سینمای ما و آن دسته از شبه هنرمندانی است که سقف کوتاهی برای پرواز دارند و به سقف می خورند اما از پنجره، شکلک درمی آورند و بدن می نمایند.

وی افزود: این درماندگی، حالت بد و ناسالمی است. آدم را به وضعیتی رقت بار سوق می دهد، خنده بر لب دارد اما شورش درونش را به دیوار می کوبد، درماندگی، منابع ما را به اتمام می‌رساند و ما را در برابر اختلالات،  آسیب‌پذیر می‌کند، به خودمان صدمه می زنیم، به حیثیتی که دنبالش بوده ایم، یا بهتر بود می داشتیم، صدمه می زنیم. به حالِ مخاطب صدمه می زنیم، خودزنی می کنیم.

وی یادآور شد: این خودزنی را در این سال ها در بین هنرمندان سرخورده و بدحال هم روزگارمان سراغ بگیرید. هنرمندانی که پس از این اختلال غم انگیز، دست به رفتارهای شگفت زده اند: پیراهن چاک داده اند، عریانی فروخته اند و روی صحنه شلوار از تن در آورده اند. خواننده های گریزانی که برای یک ثانیه توجه  بیشتر، روی استیج، برای ادبیات ایران صدای بز درآورده اند، یا به باورهای محترم مردمشان ناسزا گفته اند، تب داشته اند و بد گفته اند، بازیگران عصبانی از موقعیت خود، که برهنگی شان را در کاردستی های جنون آمیز آن سوی مرز به تماشا گذاشته اند. سر این ریسمان را بگیرید تا با بیماری های رایج در وادی هنر آشناتر شویم. تا به همین فرش قرمز برسیم.

شهرزاد تصریح کرد: اهالی تئاتر و بهتر است بگوییم نمایش، خوب می دانند که در این سرزمین، این هنر، چند باری احترامش را فروریخته دید و هویتش را فروپاشیده. دست کم پس از واقعه  کودتای آمریکایی ۱۳۳۲ تاریخ نمایش گواهی می دهد که چه بازی ها ساختند تا نمایش را از خودش دور کنند. هویتش را فرو بپاشند، آلوده اش کنند. با دلقکبازی ، جاذبه های شهوانی و حواس پرت کن، بسته بندی اش کنند. بازاری اش کنند. رقاصه ها را به صحنه  نمایش کشیدند. به جای تئاتر، برای تماشاچی، آدامس چشم درست کردند. بررسی تاریخی و کرونولوژیک این جریان و تاثیراتی که بر هنر نمایش در این سرزمین بر جا گذاشت بماند بر دوشِ صاحبنظران تئاتر. اما از جایی که به سینما مربوط می شود، همه  تماشاگران و علاقه مندان سینما، می توانند به درستی ردِّ این انحطاط بیمارگون را تا همین امروز پی بگیرند و نمونه ها را یک به یک بشمارند.

این منتقد سینما یادآور شد: «رد کارپت»، حالا از نگاهِ من، نماد و نمونه  نسبتا کامل و روزآمدی از جریانِ منحط و سخیفِ آتراکسیون در سینمای ماست. می گویم روزآمد برای آن که بدانید این یک آتراکسیونِ موهن اما، «نوچهره» است. هوشمندی کرده و با حال امروز آداپته شده است. اما ماجرا همان است که بود: پنهان کاری مطلق،  من اسمش را می گذارم: شارلاتانیزم هنری، یک جور شارلاتانیزم در نقاب نبوغ. حتی نشانه های پشتکار و جسارت را هم در آن پیدا می کنید.

وی تصریح کرد: هنرور فیلم ها و سریال های تاریخی و مذهبی ما، بلند شده و با لباس عاریه رفته است تا با امپراطور رویاهایش، استیون اسپیلبرگ ملاقات کند و فیلمنامه ای برای تولید به او بسپارد. اما در نهایت، دست بالا، از جیم جارموش امضا می گیرد  و برای آیشواریا جیغ بنفش می کشد! بعد هم به عشق وودی آلن، کلاهش را برمی دارند، پولش را می زنند، و به بینوایی محض که می غلتد، با پرچمِ پاک سرزمینش تطهیرش می کنند. یعنی آخر کار، وطن، پناه توست برادر. بیا به آغوش مام وطن. شعار قشنگی است. و در واقع، این درست، همان کلکی است که کارگردان سوار کرده تا مخاطبش را در سالن ها بفریبد و از رفقای اداره نظارت امضا بگیرد.


وی گفت: فیلم، اصلا دورخیز کرده برای به لجن کشیدن و منکوب کردنِ  هویت بومی و باورهای ارزشی. اصلا تمهید اصلی اش برای فروش، فرش قرمز نبوده، خط قرمز بوده. هر جور توانسته با هویت و نشانه ها و باورها بازی کرده و به وهن حال ایرانیان پرداخته و بعد، در باسمه ای ترین اتفاق ممکن برای پایان بندی، پرچم حمایتگر و سه رنگ ایرانِ پاک را روی آویزان ترین  و بی ریشه ترین آدم دنیا کشیده که گندِ  عالمگیرش را پاک کند، و بر زنده یا مُرده ی او، لباس عافیت بپوشاند! نقاب! به گمانم رفقای نازنین ما در وزارت ارشاد هم فریب همین دغل کاری را خورده اند وگرنه بعید است که گمان ببرید نیت بدی داشته اند.

شهرزاد ادامه داد: در فیلم، به تنها چیزی که احترام گذارده نمی شود، فرهنگ و باور ایرانی است. ایرانیان فیلم، یا به مثابه خود شخصیت اصلی، ابله (بگذارید تاکید کنم: ابله!) و بی ریشه و متظاهر و نان به نرخ روز خور و هیزند (حواستان هست که به خاطر چشم چرانی اش کتک هم می خورد)  یا مثل ایرانیانی که در فرانسه دیده می شوند (چه در قالب موزیسین و نوازنده ی قلابی دف یا سینماگر و کارچاق کن و...)  دروغگو، پنهانکار، متقلب و دقیقا دزد! لازم نیست برای آقای کارگردان دست بزنید!؟ شخصیت اصلی فیلم مدام تاکید می کند که حتی ریشی که گذاشته به اجبارِ شرایط کاری و حرفه ای است. به خاطر همان نقش های فرعی و سیاهی لشکر و بی دیالوگ که می گیرد تا نان شبش را فراهم کند. این ماجرا، در عین حال، ماجرای اصلی خود فیلم است: نان به نرخ روز خوردن از رهگذر تظاهر و ریاکاری.

وی خاطرنشان ساخت: من به این نوع سینما، «سینمای نفاق» لقب داده ام. سینمایی که دنبال دور زدن است و دنبال زور زدن است!  فیلم، پیوسته می کوشد ظاهر الصلاح به نظر برسد. و همین مرا به یاد اصطلاحی می اندازد که روی زبان مرحوم رسول ملاقلی پور بود. او از سینمایی به نام «سینمای ریشو» حرف می زد و مُرادش از سینمای ریشو سینمای دروغ بود. سینمای بی ریشه و اکتفا کننده به ظاهر. سینمایی که پشت نقاب پنهان می شود. حتی داعیه  ارزش ها را دارد اما فریبکار و حقه باز است.

این منتقد توضیح می دهد: فیلم های اولیه  سال های بعد از انقلاب را ببینید. در سال هایی که دارا بودن محاسن از ویژگی های ظاهری افراد مومن و پایبند به باور دینی بود، فیلمفارسی چی های فرصت طلب شروع کردند به ساخت فیلم با ظاهر درست اما باطن متعفّن. در فیلم های آن دوره، شما  افراد ظاهرا مومن  را با ریش و محاسن ظاهر می بینید. این فیلم ها مملو است از تصاویر مسجد، حسینیه، نماز و... اما در باطن، شما نشانی از باورمندی نمی یابید. چون اصلا باوری در سازندگان این فیلم ها موج نمی زده. خودِ این ها سوار موج بوده اند. اما تماشاگر نکته را می گیرد. همه چیز لو می رود؛ چون سینما، دست رو کن است. اصلا این خاصیت پرده  نقره ای است. این خاصیتِ سینماست که دست آدم را رو می کند. حالا همین اتفاق، به شکل روزآمد و متجدد، در فیلم فرش قرمز افتاده. شما می بینید که یک ایرانی چگونه خودش را پای بازیگران برهنه و خوش چهره  بالیوود و کارگردانان صهیونیست هالیوود به خاکِ ذلّت می کشد و با آبروی ایرانی امروز؛ - با آبروی ایرانیِ ظاهرا موجّه - بازی می کند؛ که چی؟  که یک کمدی ابلهانه و ساده لوحانه  موقعیت بسازد.
 

وی در این گفت وگو خاطرنشان کرد: شما به سادگی، وقتی رفتارهای ساده لوحانه و خجال تبار شخصیت اصلی را در شلوغی های فرش قرمز و جشنواره کن یا در رو به رویی با چهره های معروف و  حتی در مواجهه با زنان و... می بینید به یاد «بورات» ( ساشا بارون کوهن – بازیگر یهودی بریتانیایی ) می افتید. همان قدر که او می تواند از دل کمدی هایش نفرت بپراکند، این جا هم از دل کمدی های تصادفی فیلم و رفتارهای بیمارگون و خارج از هنجار بازیگر نقش اول، ترحم و انزجار از بلاهت او را – که حالا نماینده  فرهنگ ایرانی است – حس می کنید.  

وی ادامه داد: «یادگیری‌های فرهنگی آمریکا برای انجام منفعت ملت پرشکوه قزاقستان" را ببینید!  آن جا بورات، شیفته پاملا اندرسون بوده، این جا رضا، شیفته  آیشواریا!  بورات هوای لس آنجلس دارد و این یکی هوای کن!  شما می توانید مستندگرایی در روایت و نابازیگران را هم به این بورات زدگی بی اساس، اضافه کنید. آن جا سینمای آمریکا قزاق ها را نادان معرفی کرده، این جا سینماگر هموطن ما، ایرانی ها را... اسفبار است! شاید هم عطاران خواسته با پا گذاشتن محتاطانه و کمرنگ به جای بورات، مثل او جایزه  گلدن گلاب را تصاحب کند!  اما  تمامی فیلم، یک شکست مطلق است: رفتاری که مغبون در هدف، آویخته بین زمین و آسمان، بلاتکلیف و ناهنجار است. این بورات زدگی حتی به پایبندی ضمنی به یک قصه  یک خطی هم کمکی نمی کند؛ برخلاف بورات که تماشاگرش را با قصه  به فیلم می چسباند و ساختار مستند و گاه حتی به هم ریخته را به خدمت قصه می کشاند، این جا در فرش قرمز، فیلم، یک سری جاذبه های بیرونی دارد. یعنی درست مثل آتراکسیون، فیلم به دستاویز  جاذبه هایی که خود، به آن سنجاق شده اند، می کوشد تماشاگرش را نگه دارد. جاذبه ی کن، چهره های معروف، فرش قرمز... و حتی جاذبه  خود بازیگر اصلی که به سابقه  ذهنی تماشاگر و دنیای خارج از فیلم مربوط می شود.

وی در پایان گفت: فیلم سینمایی «رد کارپت» اصلا دنیای خودش را بنا نمی کند و از همان تیتراژ هوشمندانه  ابتدای فیلم به بعد، لنگ می زند و به جدول می خورد. فیلم، از نگاهِ من، بعد از تیتراژ آغازین، که جذاب و شایسته  آفرین است، تمام می شود. هرچند که شیفتگی، سرگردانی و توهم سازندگان فیلم، در ادامه، به همین عنوان بندی آغاز، گره می خورد.

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.